|
* خورشيد هنوز طلوع نكرده بود كه در حياط با صداي آزاردهنده اي باز شد . چند گنجشك با شكسته شدن سكوت صبحگاهي از لبه ديوار پركشيدند ، اما كلاغي كه كمي دورتر از در بر درخت خشكيده كنار حياط نشسته بود ، تنها چشمان سرد و بي روحش را به طرف صدا چرخاند ؛ گويي سالهاست كه به چنين صحنه اي خو گرفته است . از ميان تاريكي ، شمايل مردي با جثه متوسط نمايان شد . جوان بود اما خوب كه به صورتش نگاه مي كردي ، چين و چروكهاي پوستش گواهي ميدادند كه روزهاي سختي را پشت سر گذاشته است . لحظه اي ايستاد ، سيگاري روشن كرد و پك عميقي به آن زد . دستانش مي لرزيدند و اين لرزش شايد ناشي از باد سردي بود كه در آن صبح زمستاني مي وزيد . چند قدم به جلو رفت ، نگاهي به درخت خشكيده كنار حياط انداخت و لبخند تلخي بر صورتش نقش بست . خواست چند قدم ديگر پيش برود كه صداي شليك گلوله اي در حياط پيچيد . تعادل خود را از دست داد و به زمين افتاد . چشمهايش بر درخت خشكيده خيره ماندند . كلاغ همچنان بي تفاوت بر درخت نشسته بود . نگاهش با نگاه شوم آن پرنده گره خورد و آرام زمزمه كرد : « شايد اشتباه ميكردم…»
* زن در حاليكه به شدت دچار رعشه شده بود از خواب پريد . چند ثانيه اي گذشت تا توانست بر خود مسلط شود . دستي به موهاي به هم ريخته اش كشيد ، بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت . اما ميان راه – انگار كه منصرف شده باشد – برگشت و روبروي آينه ايستاد . بي آنكه به تصوير چهره رنگ پريده و چشمان گود رفته اش در آينه توجهي كند ، عكس مرد جواني را كه كنار آينه قرار داشت برداشت ، بوسيد و به سينه اش چسباند . در حال زمزمه كردن جملات نامفهومي بود كه ناگهان صداي زنگ تلفن اورا به خود آورد…
* نيمه هاي شب بود كه رييس زندان وارد بند شد . مردي نسبتا چاق ، با قدي متوسط و صورتي كه چهره يك جغد را به يادت مي آورد . قبلا همه را بيدار كرده بودند . نگاه ترحم آميزي به جمع انداخت و گفت : - برگه ها آماده اند ؛ هركس حاضره به اشتباهاتش اعتراف و درخواست عفو كنه ، بلند شه . دقيقه اي گذشت و زندانيان يك به يك بلند شدند . همه به جز يك نفر كه انگار اصلا آنجا حضور نداشت و چيزي نمي ديد و نمي شنيد . رييس زندان در حاليكه چشمانش مي درخشيدند به او نگاه كرد و زمزمه كرد : « با خانواده اش تماس بگيريد . فردا صبح آزاد ميشه . »
* خورشيد آرام آرام بالا مي آمد و تمامي نقاط تاريك زندان را روشن مي كرد . در گوشه اي از حياط ، مرد نسبتا چاق و كوتاه قدي مشغول تميز كردن « روولور » خود بود . چند قدم آن طرف تر ، تعدادي از ماموران زندان جسد مرد جواني را كه ظاهرا از پشت هدف گلوله قرار گرفته بود ، از زمين بلند مي كردند . نظافتچي زندان هم سعي مي كرد خونهاي ريخته شده بر كف حياط را پاك كند . كلاغ رويش را به سمت ديگري برگرداند و بعد از لحظه اي پركشيد و از زندان دور شد . پشت ديوارهاي بلند زندان ، زني با خوشحالي به در زندان چشم دوخته بود و انتظار مردي را مي كشيد.
«پدرام رضايي زاده » |
|